جوانک مسیحی...(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

جوانک مسیحی...(آریو بتیس)
جوانک سکه را تا آنجا که توانست بر روی آتش فندک داغ کرد....
خودش هم مطمئن نبود که آیا کار درستی انجام می دهد یا نه...
چند روزی می شد که از خانه بیرون نیامده بود...
بیماری آنچنان ناتوانش کرده بود که حتی نای برخواستن از تختخواب را نداشت...
کمی با شک به تلفنی که مدتها بود زنگ نخورده،نگاه کرد...
گرسنگی رنجش میداد اما شرمش می آمد به کسی رو بزند...
سکه را روی شکمش گذاشت ،سکه ی داغ بر روی شکم نحیفش رقصید واین سوزشش را بیشتر کرد....
شاید دردناک بود اما برای مدتی کوتاه گرسنگی را از یادش می برد...
به سختی سکه را روی میز کنار تخت گذاشت ،آنقدر بی حال بود که متوجه نشد، روی سکه با لایه ای از خون و چرک آلوده شده است....
کم کم چشمانش را بست،در خواب مسیح رادید،که در کنار خانه ای چهار گوش ایستاده و به او لبخند می زند،دلش می خواست مثل مسلمانان به دور او طواف کنداما قدمهایش یارای همراهی اش را نداشتند.
مسیح تکه ای نان به اوداد.
سپس در گوشش گفت :بخور به نام خداوندی که بخشنده و مهربان است...
اولین لقمه را در دهانش گذاشت ،حالا چشمانش بهتر می دیدند در آنجا تمام انسانها و پیامبران بی آنکه حتی اخمی کوچک در چشم داشته باشند نان می خوردند....
گفت: می خواهم اینجا بمانم...
مسیح پاسخ داد: اینجا خانه ی تمام بندگان خداوند است،مشکلی نیست ،بمان...
و فرداوقتی همسایه ها جنازه ی اورا روی تخت یافتند ،در آغوشش تورات وانجیل وقرآن بود...
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت11:36توسط امیر هاشمی طباطبایی | |